زن عاقل، شوهر تنبل

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآوری و بازنویسی: عبدالصالح پاک

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 441 - 446

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: -

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه

افسانۀ زن عاقل،شوهر تنبل، این پیام را با خود دارد که زنان نیز چون مردان دارایتوانایی‌هایی هستند که با به کار بردن این توانایی‌ها می‌توانند ‌در زندگی موفق شوند.‌ این افسانه که در بخشی به‌ افسانه‌های جن و پری نزدیک می‌شود در ردیف افسانه‌های «زن» قرار می‌گیرد. در این روایت پادشاه به توانایی زنان اعتقادی ندارد اما دختر کوچکش این توانایی و شایستگی را به او ثابت ‌ می‌کند.

یکی بود، یکی نبود در‌ زمان‌های قدیم، پادشاهی بود که سهدختر داشت. پادشاه‌ دخترانشرا خیلی دوست می‌داشت و گه گاه سؤالهای آسانی از دخترانش‌ می‌پرسید و وقتی آن‌ها جوابش را می‌گفتند، او به‌ این بهانهبه‌ آن‌ها هدایای خوبی می‌داد.روزی پادشاه دخترانش را پیش خود خواند و از آن‌ها پرسید:«دختران خوبم!بگویید ببینم،پدر در زندگی نقش مهمتری دارد یا مادر؟» دختر‌ اوّلی به امید دریافت هدیه‌ی بهتر و گرانبهاتر،گفت:«این که معلوم است؛ پدر در زندگی نقش مهمتری دارد.» پادشاه‌ هدیه‌ای گرانبها به او داد. دختر هدیه را گرفت و با خوشحالی به اتاقش رفت.دختر دوم هم به امید گرفتن‌ هدیه‌ی ‌خوب،گفت:«نقش پدر در زندگی خیلی مُهم است.» پادشاه با خوشحالی به او هم هدیه‌ی گرانبهایی داد. شاه که از جواب دخترهای بزرگش خیلی خوشحال شده بود،رو به دختر کوچکش کرد و گفت:«خب، دختر خوبم!حالا تو بگو ببینم چه کسی در زندگی نقش مهمتری دارد. پدر یا مادر؟ »دختر کوچک‌تر فکری کرد و گفت:«به نظر من مادر نقش مهمتری دارد.» شاه از جواب دختر کوچکش برافروخته و ناراحت شد. او از زور ناراحتی وزیرش را صدا کرد و گفت:« ای وزیر برو تمام ولایت را خوب بگرد و برای این دخترم، همسری پیدا کن که در تنبلی و تن‌پروری، لنگه نداشته باشد.ببینم آیا دخترم می‌تواند نقش مهمش را بازی کند یا نه!» وزیر آذوقۀ راه برداشت و سوار اسبش شد و به گشت و گذار پرداخت.او گشت و گشت و گشت تا اینکه چشمش به تنوری افتاد که داخل آن پسری تنبل و تن‌پرور نشسته بود و خمیازه می‌کشید. پسر همان‌جا می‌خورد و می‌خوابید و هیچ کاری هم بلد نبود.مادرشهم از بس که برایش غذا برده بود، دیگر از دست او خسته شده بود. وزیر زود به قصر برگشت و جریان را برای شاه تعریف کرد. شاه هم بدون گرفتن جشنی، دختر کوچکش را به عقد پسر تنبل درآورد و او را بدون جهیزیه به‌ خانه‌ی پسر تنبل فرستاد. دختر که علت ناراحتی پدرش را‌ می‌دانست، بی هیچ ناراحتی به خانه‌ی شوهر رفت و زندگی تازه‌اش را آغاز کرد. دختر چند روزی غذای شوهر تنبلش را کنار تنور گذاشت و او همان‌جا غذایش را خورد و مثل گذشته‌ها همان‌جا ‌خوابید.وقتی هم که بیدار می‌شد فقط بلد بود که خمیازه بکشد. بعد از چند روز، دختر غذای شوهر تنبلش را، دورتر از تنور گذاشت و هر چه شوهرش داد کشید که غذایم را پیشم بیاور، دختر گوش نکرد که نکرد.آخر سر گرسنگی بر پسر غالب شد و به زور از جایش بلند شد و از تنور بیرون آمد و بیرون از تنور، غذایش را خورد و بعد دوباره به تنور برگشت .روز بعد، دختر غذا را روی پله‌ی اوّل خانه گذاشت؛ پسر آمد و روی پله نشست و غذایش را خورد و دوباره به تنور برگشت. روز بعد، دختر غذا را روی پلّه‌ی دوم و روز بعد، روی پلّه‌ی سوم، تا اینکه بعد از چند روز غذا را توی خانه گذاشت. پسر آمد کنار سفره نشست و مشغول خوردن غذا شد، دختر و پیرزن هم از فرصت استفاده کرده و فوری رفتند تنور را خراب کردند و خاکش را ریختند بیرون. پسره‌ی تنبل وقتی دید که دیگر از تنور خبری نیست، مجبور شد توی خانه بماند. چند روزی از این ماجرا گذشت و پسر تنبل حسابی به خانه عادت کرد و تنور را از یاد برد. روزی دختر یک سکه طلا به شوهرش داد و گفت: « «بیا این سکه را بگیر و برو کار کن. پسر سکه را گرفت و به راه افتاد. وقتی به میدان شهر رسید، مردی را دید که چند سنگ کوچک جلویش ریخته است و داد می‌زند: «آهای...سنگ سخنگو می‌فروشم‌ سنگ سخنگو می‌فروشم!» پسر تنبل رفت به طرف مرد سنگ فروش و گفت: «دانه‌ایچند است؟ »مرد سنگ فروش گفت:«دانه‌اییک سکه طلا !»پسر تنبل‌ سکه‌اش را داد و یک سنگ سخنگو خرید. بعد از مرد پرسید: «این سنگ چه می‌گوید؟ »مرد سنگ فروش گفت: « این سنگ به تو می‌گوید ‌که اگر زمانی به کنار دریا رسیدی، کنار ساحل آن استراحت نکن. برو اطراف را بگرد و روی بلندی استراحت کن!» پسر تنبل با تکه سنگ سفید سخنگو به خانه بازگشت و ماجرا را برای زن و مادرش تعریف کرد. پیرزن با شنیدن حرفهای پسرش گریه و زاری کرد و سر پسرش داد کشید:« سکه طلا را به حرف مفت فروخته‌ای و ما را بدبخت کرده‌ای!»ولی دختر از کار شوهرش ناراحت نشد که هیچ، خیلی هم خوشحال شد و گفت:«آفرین کار بسیار خوبی کردی! باز هم از این کارها بکن.» روز بعد، باز هم دختر، یک سکه طلا به دست شوهرش داد و او را راهی بازار کرد. پسر تنبل باز هم رفت سراغ مرد سنگ فروش و از او سنگی خرید که می‌گفت:«به هر کس که رسیدی چه کوچک باشد، چه بزرگ سلام کن !»پسر باز هم به خانه آمد و تمام ماجرا را تعریف کرد. پیرزن بار دیگر گریه و زاری کرد و گفت:« این چه کاری است که می‌کنی؟!خانه خرابمان کردی! ‌همان بهتر که گوشه‌ی خانه بمانی و بخوابی!» ولی دختر خیلی خوشحال شد و گفت:« اتفاقاً کار بسیار خوبی کردی که سنگ سخنگو خریدی!» چند روز از این ماجرا گذشت. روزی تاجری به چند نفر احتیاج پیدا کرد تا بارهایش را به شهر دیگری ببرند و در قبالش مزد خوبی بگیرند. پسر تنبل هم رفت سراغ تاجر، تاجر هم او و سه نفر دیگر را استخدام کرد و به هر کدام از آنها سه شتر با بار داد و از آنها خواست بارها را به مقصد برسانند. مردها شترها را تحویل گرفتند و به سوی مقصد حرکت کردند. رفتند و رفتند و رفتند، تا اینکه نزدیکی‌های غروب، به کنار دریا رسیدند. مردها از بس خسته بودند، همان جا کنار دریا به استراحت پرداختند ولی پسر تنبل به یاد سنگ سخنگو افتاد و بالای‌ تپه‌ای رفت و به استراحت پرداخت. شب دریا توفانی شد. آب و موج دریا آمد و بار مردهایی که کنار ساحل استراحت‌ می‌کردند، با خود به دریا برد، ولی بار پسر تنبل هیچ آسیبی ندید و او بار را صحیح و سالم به مقصد رساند و از تاجر مزد خوبی گرفت. پسر تنبل چند دفعه دیگر هم بارها را سالم به مقصد رساند؛ ولی بار مردهای دیگر هر بار به دلیلی از بین رفت دیگران به پسر تنبل حسودی‌شان شد و نقشه‌ای کشیدند تا پسر تنبل را از بین ببرند. روزی او را گول زدند و به کنار چاهی بردند و به درون چاه انداختند. پسر تنبل وقتی چشمانش را باز کرد اول نفهمید که چه بلایی به سرش آمده. کم کم به خود آمد دید که ای وای داخل چاه تاریکی گرفتار شده است پسر مدتی گیج سرجایش نشست وقتی چشمش به سیاهی عادت کرد، غول بزرگی را دید که رو به رویش نشسته است. پسر کمی ترسید و آماده شد که فرار کند؛ ولی به یاد سنگ سخنگو افتاد و با احترام به غول سلام کرد .غول که تا آن روز کسی به او سلام نکرده بود، بسیار خوشحال شد و یک انار درشت به پسر داد و او را از چاه بیرون برد و گفت:« هر روز به من سری بزن !»پسر تنبل انار را به دست گرفت و به خانه‌اش رفت و انار را به همسرش داد و تمام ماجرا را برای زن و مادرش تعریف کرد. دختر پادشاه وقتی انار را دید، گفت:«حتماً حکمتی در این انار هست. باید آن را بشکنیم!» چاقویی آوردند و انار را به دو نیم کردندو دانه‌های انار، دانه‌های درشت یاقوت بود. دختر و پیرزن خیلی خوشحال شدند. پسر روز بعد هم رفت. به غول سلام کرد و غول بار دیگر یک انار گنده‌ای به او داد .آن‌ها یاقوتها را فروختند و خانه‌ی بزرگی ساختند که از قصر پادشاه هم بزرگتر و زیباتر بود. روزی شاه به همراه وزیرش از آنجا می‌گذشت که چشمشان به قصر افتاد. شاه گفت:«چه خوب است که در آن خانه استراحتی بکنیم!» وزیر رفت به طرف قصر و در زد و پیرزن در را باز کرد. وزیر به پیرزن گفت:« اگر اجازه بدهی، شاه می‌خواهد امروز در اینجا استراحت بکند.» پیرزن رفت و ماجرا را برای دختر گفت. دختر که مدتها منتظر چنین فرصتی بود، فوری اجازه داد. پادشاه و وزیر داخل قصر شدند و از زیبایی و بزرگی آن تعجب کردند. پیرزن آن‌ها را به اتاق پذیرایی برد و از آن‌ها با میوه‌هایکمیاب پذیرایی کرد .شاه و وزیر مشغول خوردن میوه‌ها بودند که دختر وارد شد و سلام کرد. شاه اوّل دختر کوچکش را نشناخت؛ ولی کمی بعد دخترش را شناخت و از تعجب دهانش باز ماند. دختر گفت:« خیلی خوش آمدی پدرجان!»شاه رو به وزیر کرد و گفت:«تو که می‌گفتی پسره از تنور بیرون نمی‌آید!» وزیر ماند که چه بگوید. دختر خنده‌ای کرد و گفت:« درست است پدرجان! شوهرم از تنور در نمی‌آمد؛ ولی نباید نقش مهم مرا فراموش کنید.» بعد دختر تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد. شاه به دخترش آفرین گفت و از کارهای خود پشیمان شد و به همراه‌وزیرش، مدتی آنجا ماند و بعد به قصرش برگشت و دختر به همراه شوهرش و پیرزن، سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد